رستگاری
راس ساعت یک بامداد
از نک انگشتانم
روی کاغذ های سپید
شره می کند
و از کن فیکون چشم هایت
مدادم به رقص می اید
صدای رفتنت را
بلند
بلند
بلند
اواز می خوانم
وبه محض طلوع خورشید
قاصدکی فوت می کنم
به نیت رویا های پر پرم
شعری خواهم نوشت
به نجابت یک اسب
به سپیدی خواب هایم
وبه روشنی چشم هایت
شعری خواهم نوشت
برای تمامی قرن ها
برای تمامی لحظاتی
که از پس نبودن های متوالی
و اه های کش دار پی در پی
خاطراتی مانده را
روی گل های قالی بالا بیاوریم
برای تمامی لحظاتی
که دستهایمان
برای رسیدن به هم
هوا را می کاود
تقلایی بی هوده
میان سال های رفته
نفس را سینه حبس می کند
سال های دریا و موج و شب های شرجی
شعری خواهم نوشت
به روشنی چشم هایت
برای شب های بلندی
که اناری نو ظهور را
دانه دانه مزه می کنی
وداغ و لیلی و بهار نارنج را
به یغما می سپاری
شعری خواهم نوشت
برای وفا داری کره اسب های نجیب
و جیر جیرک های اخر تابستان
شعری خواهم نوشت
برای تو . . .
تو که غروب کرده ای میان گیسوان من
ضحی دی 1390
کلاغ سیاه
مترسک رفته بود و کلاغ سیاهی تنها روی زردی برشته ی گندم زار پرواز می کرد
یلدای امسال صحر نداشت
ای خدا از غم اندوه من خبر نداری
داغ نیلوفران را مگر تو باور نداری
(مترسک )
دخترک برگشت...
چه بزرگ شده بود
پرسیدم پس کبریت هایت کو؟
پوز خندی زد
گونه اش آتش بود،ســــــرخ،زرد...
گفتم:می خواهم امشب با کبریت های تو این سرزمین را به آتش بکشم!!
دخترک نگاهی انداخت
تنم لرزید...
گفت:کبریت هایم را نخریدند،سال هاست تن می فروشم
میخری...؟!
(صدای پای باران )
قصه ی سارا
امشب میان هر اه
و از اتشت درونم
می سوخت تا صحر گاه
سارای قصه امشب
یلدا انار می خواست
دارا نبود افسوس
دل را به دست شب داد
سارا به جنگ شب رفت
سارا شکست ، خون شد
ان مرد ، داس ، باران
از ریشه سر نگون شد
دارا به قصه پیوست
با اسب خود سفر کرد
داغ و انار و سارا . . .
از عشق چون حذر کرد ؟
یلدا تمام مشد
شب در سکوت می مرد
خورشید از سر کوه
ذلمت به کام می برد
رقص سماع خورشید
شب را به انتها برد
یک ارزوی مبهم
روی لبان من مرد
صبح است و قصه پایان
افسانه ای دگر کرد
روز از نو قصه از نو
دارای من سفر کرد . . .
ضحی اذر 1390