یلدای  کلاغ سیاه کوفتش شد چون امسال  تو گندم زار مترسکی نبود تاروی شونه هاش بشینه و این شب بلند رو تا صبح تو گوشش قصه بگه
مترسک رفته بود و کلاغ سیاهی تنها روی زردی برشته ی گندم زار پرواز می کرد

یلدای امسال صحر نداشت



ای خدا از غم اندوه من خبر نداری

داغ نیلوفران را مگر تو باور نداری

(مترسک )

دخترک برگشت...

چه بزرگ شده بود

پرسیدم پس کبریت هایت کو؟

پوز خندی زد

گونه اش آتش بود،ســــــرخ،زرد...

گفتم:می خواهم امشب با کبریت های تو این سرزمین را به آتش بکشم!!

دخترک نگاهی انداخت

تنم لرزید...

گفت:کبریت هایم را نخریدند،سال هاست تن می فروشم

                          میخری...؟!

(صدای پای باران )