عمق این شب
به اندازه ی سر درد های ممتد من
چسبناک و طولانی است
و من
از میان این توده ی درد ناک و در هم پیچیده
طلوع یک اتفاق خوب را
ادراک می کنم
انقدر شتاب زده
که روی زمین سرد و لیز توالت
شعر بالا بیاورم
و سانتا ماریا
از تخم چشم هایم اویزان باشد
روزی روزگاری
چشم هایم را
در کلیسای متروکی دیدم
میان اینه کاریی ها
و سنگ مزار متروکم را
که پر از پَر های سیاوشان بود
و زائرانی خسته
که به شمایل مسیح خیره می شدند !
تو به عیسی می اندیشی و نمی دانی
ان شب نماز عشق می خواندم
که چشم هایم را بردند
وخدا با من خوابید تا تو مسیح وار متلود شدی
و چشم هایت کن فیکون کردند .

ضحی خرداد 91