نقش می زنم

نقش می زنم و تکه های نور

از گیسوان رنگی قلم مو هایم

روی کاغذ های سپید زندگی را خلق میکنند

به نام عشق میرقصد انگشتانم

به نام عشق متولد خواهم شد

در جشن رنگ ها و قلم

به نام تو

به نام تو

به نام تمام روزهایی

که درذهن خود می پرورندام

ان یگانه نیلوفر را

که از عمق مرداب های سرد سیاه

به سمت نور بالا می امد

و ریشه های خون الودش

توی تن عریانم فرو می رفت

زین پس عریانیم را به دست باد خواهم سپرد

تا بوی تنم همراه جفت گیری گل ها

از کنار پنجره ی اتاقت بگذرد

و شعر خواهم سرود

شعری برای لحظه های عریان و صورتیم

برای این لحظه های تنهایی

که تلخ می گذرد

و سرما

از نوک انگشتان بی خونم نفوظ می کند

  بهمن 1390 ضحی

بی عشق

انقدر کوه بود که فرهاد خسته شد

شیرین برای عشق به تلخی شکسته شد

مجنون جنون عشق به هر تحفه ی ستاند

لیلا جنون گرفت و به سحرا روانه شد

در شهر من همه از عشق خالی اند

دل ها به روی نی لبک خسته بسته شد

مضراب می زنم و به دیوار سا یه ام

نقش سماع عشق و سکوت و گلایه شد

خورشید خسته است از این تابش مدام

باید به سوی تاریکی شب روانه شد



نمی دانم


تو را من دوست می دارم


تو نیلوفر شدی