بغضم سکوت می کرد

امشب میان هر اه

و از اتشت درونم

می سوخت تا صحر گاه

سارای قصه امشب

یلدا انار می خواست

دارا نبود افسوس

دل را به دست شب داد

سارا به جنگ شب رفت

سارا شکست ، خون شد

ان مرد ، داس ، باران

از ریشه سر نگون شد

دارا به قصه پیوست

با اسب خود سفر کرد

داغ و انار و سارا . . .

از عشق چون حذر کرد ؟

یلدا تمام مشد

شب در سکوت می مرد

خورشید از سر کوه

ذلمت به کام می برد

رقص سماع خورشید

شب را به انتها برد

یک ارزوی مبهم

روی لبان من مرد

صبح است و قصه پایان

افسانه ای دگر کرد

روز از نو قصه از نو

دارای من سفر کرد . . .

ضحی اذر 1390