رستگاری
راس ساعت یک بامداد
از نک انگشتانم
روی کاغذ های سپید
شره می کند
و از کن فیکون چشم هایت
مدادم به رقص می اید
صدای رفتنت را
بلند
بلند
بلند
اواز می خوانم
وبه محض طلوع خورشید
قاصدکی فوت می کنم
به نیت رویا های پر پرم
شعری خواهم نوشت
به نجابت یک اسب
به سپیدی خواب هایم
وبه روشنی چشم هایت
شعری خواهم نوشت
برای تمامی قرن ها
برای تمامی لحظاتی
که از پس نبودن های متوالی
و اه های کش دار پی در پی
خاطراتی مانده را
روی گل های قالی بالا بیاوریم
برای تمامی لحظاتی
که دستهایمان
برای رسیدن به هم
هوا را می کاود
تقلایی بی هوده
میان سال های رفته
نفس را سینه حبس می کند
سال های دریا و موج و شب های شرجی
شعری خواهم نوشت
به روشنی چشم هایت
برای شب های بلندی
که اناری نو ظهور را
دانه دانه مزه می کنی
وداغ و لیلی و بهار نارنج را
به یغما می سپاری
شعری خواهم نوشت
برای وفا داری کره اسب های نجیب
و جیر جیرک های اخر تابستان
شعری خواهم نوشت
برای تو . . .
تو که غروب کرده ای میان گیسوان من
ضحی دی 1390