تو  . . . 

سهم من نیستی

نیستی

نیستی . . .

و من میخواستمت

ای دیر یافته

وقتی که تنها و سرد و سیاه و یخ زده

در اعماق گوری که با دست  های خودم

و خاطرات محو ان دیگری

برای خود کنده بودم

می پوسیدم 

می مردم

اما انگار

زندگی معجون درد اوری است

از زخم هایی که چرک می کنند

و ارزوهایی که در رحم روح اثیریمان

سقط میشوند 

تو . . .

سهم من نیستی

و من می  خواهمت

وقتی که وجدانم

دردانکتر و سوزنده تر از همیشه

به قلبم می کوبد

و تکرار می کند :

ارزوی ان دیگری را تنها بگذار

برکه ی رویاییشان را با روح سرگردان و یخ زده ات بر هم نزن

دور شو

دور شو

امه من .  .  .

می خواهمت

ای دیر یافته  . . .


ضحی دی 1391
(حس و حالم خوش نیست )