اندیشه ای که از تو تهی میشود
تهی . . . نه !
لبریز . . لبریز . . . 
لبریز . . . چونکه من 
در عمق مرداب های سرد و سیاه 
که از روح خسته مان بر می خواست 
در اغوشت کشیدم . . . اغوشت . . .
اغوشت . . . درست مثل همان رقاصه ی بوگام داسی
و چشم های خسته اما پر فروغ ته چمدان 
و دنیای بدون ادمک
بدون دروغ 
انگار هر شب جغدی خسته
جغدی کور 
لب پنجره ی اتاقم می نشیند
و می خواند
اندیشه ات از او . . . لبریز
لبریز . . . 
لبریز ازحسی که همواره به یادم خواهد اورد 
دنیای ما اندازه ی هم نیست !

ضحی دی 1391