این روزها که بهار می اید

این روز ها که سخت میگذرد

قصه مینویسم

قصه ی عریانی خودم

قصه ی قاصدک ها را

قصه ی جیرجیرک های اخر تابستان

این تو بمیری دیگر از ان تو بمیری ها نبود

این بار من مردم و تو زنده ماندی

و من امروز دخترکی هستم

که خیابان های باران شهر را

از حفظ قدم میزنم

از همه ی این خیابان های تلخ بیزارم

و من امروز

ساعت ها خیره می شوم

به سقف سفید

و به رویاهایم روی سقف

ساعت ها می خوابم

طاق باز

بی حرکت

و نگاهم خیره به سقف سفید

مثل عنکبوت

یک عنکبوت ماده که جفتش را می بلعد

و وقتی بچه هایش به دنیا می اید

می میرد

ساعت ها میگذرد

با چشمان باز می خوابم

دیگر نه کابوس می بینم

نه رویا

تو از دنیای

کرکس های بی منقار و کفتار های بی دندان امده بودی

و من

از دنیای خواب های صورتی

و این عمیق ترین پارادوکس دنیا بود

تو به نیت رفتن امده بودی

من به نیت ماندن

و هردو چه خوب

زیر قولمان نزدیم

به زودی فرزندم 

متولد خواهد شد

فرزندی که نطفه اش

با خون فاصله و

جدایی و تو بسته شده

فرزند دردهایم

فرزند عاشقانه های صورتی

و من

مادر باکره گی فصل های زردم

ابستن کودکی دردهایم

ضحی اسفند 90